آره انتخاب كردم ، فردا قرار برن براي متراژ خونه .
من بابت جهيزيه خيالم راحته ، همه چيزو مي سپارم دست تو .
من غلط مي كنم و به هفت پشتم مي خندم .
تو خريد كردنو دوست داري .
بقدري در اين مدت تو بازار و فروشگاه پلاس بودم كه ديگه از اسم خريدم تب مي كنم .
زنگ خونه فريادي كشيد ، طناز خنديد و گفت :
پاشو نامزد جونت اومد .
بلند شدم و در حال مانتو پوشيدن گفتم :
تو هم زنگ بزن احسان بياد تنها تنها نباشي و حسودي نكني .
من حسودم ... خيلي بدي . حالا برو يه عطري ، ادكلني بزن كه بوي گند سيگار مي دي .
به طرف اتاقم دويدم و به مچ دستم و بنا گوشم عطر زدم ، وقتي از اتاق بيرون آمدم طناز كنار آيفون ايستاده بود گفت :
ديگه سفارش نكنم ، شما نبايد زود عقد كنيد ... قبول نكني ها .
صورت طنازو بوسيدم و گفتم :
چشم خانم كوچيك ، ديگه امري نيست .
خوش بگذره .
در حال بستن بند صندل هام گفتم :
واي كيفم ... لطفا از روي ميز بده .
فواد جلوي مجتمع داخل پرشياي سفيد رنگش نشسته بود . انتظار داشتم حداقل از ماشين پياده شه ،شايد هم انتظار بي جايي بود . در را باز كردم و كنارش نشستم .
سلام به عشق اول و آخرم .
دير كردي .
تو ترافيك موندم ، خدا كنه مامانم ناراحت نشه .
من ناراحت بشم ، شدم و مهم نيست كه جناب عالي بد قولي كردين و دير آمدين دنبالم .
خانم ، دل نازكه يا حسود ؟
هيچ كدوم .
بگذريم ... اگر بدوني همسر برادرم و بچه ها چقدر مشتاق ديدنت هستن .
اگر شما همه مراسم را يكجا نمي كردين ما زودتر از اينها با هم آشنا مي شديم ، حتما خانم داداشت فكر مي كنه من چقدر آدم هولي هستم كه تا خواستگار از در وارد شد خودمو بستم به ريشش .
فواد با خنده گفت :
من كه ريش ندارم ... به دل نگير پروانه دختر خالمه ، در ضمن اون مراسم عقدش هم تو مراسم خواستگاريش بود پس تو يك مراسم را توي اون شب از دست دادي .
شما كلا اين تريپي هستين ، نه .
هر خانواده اي رسم و رسوم خاص خودشو داره .
چند تا خواهر زاده و برادر زاده داري ؟
دوتا برادرزاده دارم ، پديده و پندار و يك خواهرزاده به اسم هليا .
من ميانه ام با بچه ها خوبه .
بله ديدم رفتارت با تابانو ... كمي لوس بارش نياوردي .
طناز ميگه ، من قبول نمي كنم .
طنين ، بچه ها توي يك جمع هايي نبايد كنار بزرگترها بنشينند مثل شب خواستگاري ،درست نبود اون حضور داشته باشه .
اين يه اشاره سنجيده به حضور بي جاي تابان بود نه ؟
نه ، من براي آيندمون مي گم .
ببين حامي ...
ناخود آگاه نام حامي را جاي نام فواد تلفظ كردم .
حامي كيه ؟
برادر احسان .
خيلي صميمي هستيد ؟ با اسم كوچيك صداش ميكني بدون پسوند و پيشوند.
اتفاقي كه براي طناز افتاد باعث شد خيلي بهم نزديك بشيم ... برام مثل يك برادر بود (اولين دروغ زندگي مشتركم ).
يادمه قبلا هم با هم ارتباط خوبي داشتين ، كافي شاپ فرانكفور تو ميگم .
به گذر ماشين ها نگاه كردم و ياد اون روز افتادم ، آنجا هم حامي سعي داشت با من صحبت كنه و موضوع خواستگاري رو پيش بكشه .
مي خواست از خانواده اش رفع اتهام كنه .
رفع اتهام .
من ... يه سوء تفاهم پيش اومده بود ... نخواه بيشتر توضيح بدم ،خاطره اون دوران برام خيلي عذاب آوره .
آدم مغروري به نظر مي رسيد .
ببين كي به كي ميگه مغرور !
حامي آدم خود ساخته اي يه ... اگر تو هم جاي اون بودي مغرور مي شدي ، توي اين سن تو خاورميانه براي خودش كسيه و يكي از قطبهاي تجاري ايرانه .
من هم اگر پدر پولداري داشتم قطب كه هيچي ، صاحب كاخ سفيد بودم .
خيلي ها هم ارثيه كلاني بهشون مي رسه اما عرضه ندارند و همه رو به باد ميدن ... حامي رو بي خيال شو ، از خانوادت بگو .
چي مي خواي بدوني ، الان ميريم مي بينيشون .
جلوي گل فروشي نگه دار .
گل فروشي ؟ چرا .
مي خوام گل بخرم ... اولين ديدار رسمي من با خانوادت و دوست ندارم دست خالي باشم .
گل خريدن يعني ولخرجي .
اين يك احترامه .
احترامو ميشه با رفتار بيان كرد .
درست ، اما گل مي تونه نشانه اين احترام باشه .
مادرم خوشش نمياد بهتره منصرف بشي .
هر طور ميله تو ،خانوادت را بهتر مي شناسي .
عروسي خواهرت كي ؟
دو ماه ديگه ، طفلكي همين الان از خريد آمد و از خستگي رو پا بند نبود ،آخه دارن آپارتمانشون رو با سليقه هم مبله مي كنند
منظورت خريد جهيزيه است ؟
آره .
تو هم بايد شروع كني .
فعلا زوده ، من دوست دارم حداقل يك سال نامزد باشيم .
حرفشو نزن ، خانوادم خوششون نمياد .
ما شنيديم هميشه خانواده دختر خوششون نمياد .
اتفاقا مامانم ديشب داشت درباره تاريخ عقد صحبت مي كرد .
زير لب گفتم ،مثل هميشه مامانت براي خودش مي بره و مي دوزه .
چيزي گفتي ؟
نه .
احتمالا امشب با تو صحبت مي كنه .
من سجاف سر خود نيستم و از زير بوته هم عمل نيومدم ،شما و خانواده محترمتون بايد تشريف بياريد منزل ما در اين مورد به طور رسمي حرف بزنيد .
اين مربوط به من و تو ، ما قراره با هم ازدواج كنيم و زندگي تشكيل بديم . تو ميگي خانواده من بياد از داماد شما اجازه بگيره .
من نميگم بيان از احسان اجازه بگيرن ، شما كه حرف خودتونو به كرسي مي نشونيد حداقل توي جمع خانواده من باشه . لطفا براي من جلوي خانواده ام حرمت قائل شيد ، اين خواسته زياديه .
من نوكر شما هم هستم خانم .
شما لطف داريد .
اينجا خونه ماست .
خانه آنها در شرق تهران قرار داشت ، يك ساختمان چهار طبقه با نماي سنگ سفيد كه زير آن سه باب مغازه بود كه يكي سوپرماركت و دوتاي ديگه خالي بود . فواد در ادامه توضيحاتش گفت :
طبقه اول مامان مي شينه و فاضل طبقه دوم ، قرار ما همسايه روبرويي فاضل بشيم .
خواهرت هم اينجا زندگي ميكنه ؟
نه ،مامانم از داماد سر خونه خوشش نمي آد ( معلوم نيست اين مامانش از چي خوشش مياد هرچي كه ميگم ميگه مامانم خوشش نمياد ) ولي زياد دور نيست ... نمي خواي پياده شي .
داشتم سوپرماركت رو نگاه مي كردم ،فواد گفت :
اين مغازه مال بابامه ،باز نشسته شده و براي سرگرمي البته يك فروشنده هم داره ... از اين طرف .
وقتي پله ها رو طي كرديم جلوي يك در چوبي ايستاديم ، فواد لبخندي عاشقانه به من زد و زنگ را فشرد . دختر كوچولويي درو باز كرد و با لبخند گفت :
سلام دايي جون .
اين بايد هليا باشه خواهر زاده فواد ، دخترك را بغل كرد و گفت :
سلام كردي هلي .
هليا زبانش را گاز گرفت و به من نگاه كرد بعد گفت :
تو عروسي ... پس لباست كو ؟
لپش رو كشيدم و گفتم :
هنوز لباس عروس نخريدم ،تو بايد هليا باشي درسته .
دخترك سرش را تكان داد و گفت :
اسممو از كجا مي دوني ؟
فرشته ها بهم گفتن .
دايي منو بزار زمين .
فواد ، او را روي زمين گذاشت و دخترك به داخل خانه دويد . منتظر كسي بودم كه به استقبالم بياد اما فواد در را كامل باز كرد و با دست به من اشاره كرد تا وارد شوم ، با ترديد پا به درون خانه آنها گذاشتم و بعد از طي يك راهروي دو متري وارد سالن پذيرايي شديم . همه اونجا جمع بودن كه با رويت ما از جا بلند شدن ، فواد مستقيم به طرف مادرش كه بالاي سالن نشسته بود رفت و رويش را بوسيد ، من از او طبعيت كردم . فواد اينبار به سمت پدرش رفت و شروع به دست دادن و احوالپرسي كرد ،من هم با پدرش دست دادم . وقتي دستم را جلوي نفر بعدي كه برادر فواد بود دراز كردم ،او مردد به دستم نگاه كرد صداي رساي مادر فواد رو شنيدم كه گفت :
توي خانواده ما ، زنها به مردها دست نمي دن .
به مادر فواد بعد به خودش نگاه كردم ، ترسيدم از جام حركت كنم و باز مادرش بگه زنهاي ما جلوي مردها راه نمي رن يا زنهاي ما با هم روبوسي نمي كنند . همانجا از فاصله دور با همه احوالپرسي كردم و با اشاره فواد روي يكي از مبلها نشستم ، جو بدي بود . آروم زير گوش فواد گفتم :
كجا مي تونم لباسمو عوض كنم .
باز صداي مادرش مثل صاعقه بر وجودم زد .
فواد نمي دوني توي جمع نبايد درگوشي حرف بزني .
مادر ، طنين مي خواد لباسشو عوض كنه .
مادرش نگاهي به سر تا پاي من كرد و بعد رويش را بر گرداند ، فواد آهسته گفت :
مي توني از اتاق من استفاده كني .
منتظر بودم تا او براي راهنمايي من بلند شود اما همچنان نشسته بود ، وقتي نگاهم را ديد سرش را به معني چرا نشستي تكان داد ،آهسته گفتم :
نمي خواي راهنماييم كني .
فواد با صداي بلندي به خواهرش گفت :
فهيمه جان ،طنينو به اتاق من راهنمايي مي كني .
فهيمه با نگاه از مامانش كسب تكليف كرد و بعد از جاش بلند شد ،پشت سرش راه افتادم دري را نشانم داد و گفت :
اين اتاق فواد .
برگشت و رفت ،وارد اتاق شدم . يك اتاق ساده با يك تخت يك نفره ، در كنارش كتابخانه اي كوچك و كمد ديواري بود . مانتوم و شالم رو از تنم خارج كردم و روي جا رختي گذاشتم ،بعد با دست موهامو مرتب كردم و از اتاق بيرون آمدم . وارد سالن كه شدم همه ساكت شدن و مادر فواد از شدت خشم سرخ شده بود . سر جاي اولم نشستم ، فواد سرش پايين بود كه مادرش منو مخاطب قرار داد و گفت :
طنين نمي دوني تو جمع چطور بايد لباس بپوشي .
اين يك توهين مستقيم بود ،لحظه اي كوتاه چشمم را بستم تا خشمم را كنترل كنم و بعد گفتم :
من ايرادي تو لباسم نمي بينم كاملا پوشيده اس .
پوشيده ؟ شالت كو ؟ بهتر مانتو بپوشي .
به فواد نگاه كردم انتظار داشتم او حرفي بزنه اما او ساكت و سر به زير بود ،بهتر خودم از حقم دفاع كنم .
من اينطوري راحت ترم .
ما نا راحتيم ... تو بايد مثل پروانه لباس بپوشي .
به پروانه نگاه كردم كه مثل يك خدمتكار كنار در آشپزخانه نشسته و آماده به خدمت بود ، يه بلوز آستين بلند گشاد كه دو نفر ديگه توش جا مي شدن و يك دامن مشكي بلند و يك جفت جوراب مشكي كلفت به پا داشت ، گره روسريش بقدري سفت بود كه من داشتم خفه مي شدم .
مي خواستم بگم من مثل او لباس نمي پوشم اما ترجيح دادم جلسه اول دندون رو جيگر بزارم تا بيشتر از اين رومون به هم باز نشه .
آدم توي اين خانواده حس شركت توي دادگاهو داشت همه ساكت و گوش به حرف قاضي ، اينجا هم همه ساكت بودند و چشم به دهان خانم ارسيا داشتند تا او حرفي بزنه .
مادر فواد سكوت كرد ، شايد انتظار داشت من شرمنده بشم و برم تو اتاق مانتومو بپوشم . با نگاهي كه بدتر از صدتا فحش بود گفت :
ميز شامو بچينيد ، فواد خيلي دير آمد و همه گرسنه اند .
مادرش طوري حرف ميزد كه انگار من مقصر دير آمدن پسرش هستم ، بخاطر اينكه فكرم را منحرف كنم از فواد سراغ برادر زاده هايش را گرفتم .
خسته بودن خوابيدن.
به هليا نگاه كردم ، در آغوش پدرش كز كرده بود و من را نگاه مي كرد .
هر جاي ديگه اي بود براي كمك كردن در چيدن ميز بلند مي شدم اما امشب نه ، بايد مادرش مي فهميد دنيا دست كيه و همه عروس ها پروانه نيستن كه جلوش كوتاه بيان و به او اجازه تاخت و تاز تو زندگي ديگران رو بدن و اگر براي همه اين كارو مي كرد براي من نبايد مي كرد . با اجازه مادر فواد همه دور ميز غذاخوري نشستن ،مردها يك طرف و زنها طرف ديگه اما من با كمال پر رويي كنار فواد نشستم كه اين از نگاه تيز مادرش دور نماند .
فواد در حضور مادرش موش بود و حتي جرات نداشت از من پذيرايي كنه ، اين كارو خواهرش انجام مي داد . در حالي كه با غذام بازي مي كردم رفتار خودم را جمع بندي مي كردم ، شايد جايي اشتباه كرده بودم كه مادرش نسبت به من بد بين شده اما اون از اولين برخورد همين رفتارو با من داشت و چنان از من خواستگاري كرد كه انگار داره برده مي خره .
شنيدم كه مادرش گفت :
من توي تقويم نگاه كردم ، دو هفته ديگه عيد مبعث و براي عقد زمان خوبيه .
به فواد نگاه كردم ، از زير ميز به پايم زد يعني ساكت باش اما من زير بار حرف زور نمي رم .
اولا خانم ارسيا تاريخ عقد بايد در حضور خانوادم و بطور رسمي باشه ، دوما بهتر ما مدتي نامزد باشيم تا با اخلاق هم آشنا شيم تازه عقد براي دو هفته ديگه خيلي زوده .
خانوادت ، منظورت دامادتونه .
درست همين جمله را فواد گفته بود پس او ديكته مادرش را به من تحويل داده بود ،گفتم :
وقتي يك نفر وارد خانواده ما مي شه مورد احترامه و مهم نيست اون به اصطلاح عروس يا داماده ، مهم اينه كه اون فرد ميشه عضو خانواده ... احسان اگر شوهر خواهرمه براي من حكم برادر بزرگتر داره و همين حسو طناز نسبت به فواد داره . ما فواد و احسان رو غريبه نمي دونيم كه تو جمع خانواده راهشون نديم و به چشم غريبه نگاهشون كنيم .
اون زرنگ تر از اين حرفها بود كه كنايه ساده منو متوجه نشه .
مادرت كه نمي تونه حرف بزنه ، فكركنم تو به فواد گفته بودي بزرگ خانواده خودتي پس ديگه نيازي به گردهمايي رسمي نيست .
به فواد نگاه كردم چقدر بي جنم بود .
درسته مادرم توانايي صحبت كردن نداره اما گوشي براي شنيدن و عقلي براي فهم مسائل داره ... به هر حال اون مادرمه و من اجازه نمي دم كسي اونو ناديده بگيره .
مادرش كوتاه آمد اما غضبناك نگاهم كرد ، حتما بعد از رفتنم از فواد مي خواست زبون دراز منو كوتاه كنه .
كار كردن تو خارج از خونه كه به خانوادت ربط نداره ؟ ... تو خانواده ما رسم نيست زنها بيرون كار كنند ،فهيمه ليسانس حسابداريه و پروانه هم كامپيوتر خونده . هر دو تحصيلكرده هستند اما خانه دارند ، تو هم بايد كم كم به فكر استعفا دادن باشي .
چي ؟ ... خانم ارسيا ،من اجازه نميدم ديگران برام تعيين تكليف كنند . فواد از اول مي دونست من شاغلم پس شرايط منو پذيرفته كه آمده خواستگاري ، درسته فواد .
فواد ساكت بود وقتي اين وضع رو ديدم ،محكم و استوار گفتم :من استعفا نمي دم ،فواد مي تونه انتخاب كنه .
از پشت ميز بلند شدم و به اتاق فواد رفتم ،مانتو و شالم را پوشيدم و كيف به دست قصد خروج از خانه كردم . فواد با ديدن من از جا بلند شد ،اما مادرش گفت :
بشين سر جات فواد .
فواد نشست ،سري تكان دادم و از آن خانه بيرون زدم .
***
مرجان تو از هيچي خبر نداري و بهتره دخالت نكني .
من از همه چيز خبر دارم ... ببين فواد چقدر فهميده ست با اينكه تو به مادرش بي احترامي كردي باز هم داره التماست مي كنه ،سركار خانم دست پيش گرفتن .
چي ؟ من بي احترامي كردم ؟ چه آدم دروغ گوييه .
حالا هر چي ... بين زن و شوهر اختلاف پيش مياد .
اختلاف بين زن و شوهر منطقيه اما دخالت مادرشوهر نه .
چرا گناه مادرشو به پاي فواد مي نويسي .
چون اونجا نشسته بود و همه حرفها رو مي شنيد ، اما خودشو به كري زده بود .
تو نبايد انتظار داشته باشي اون به مادرش بي احترامي كنه .
من نخواستم بي احترامي كنه ... اون نبايد بزاره مرز من و مامانش بهم بخوره اما اون اين اجازه رو به مامانش داد .
حالا تو بزار من گوشي رو بهش بدم ... ميگه تو ، توي اين دو روز به تلفن هاش جواب نميدي .
مرجان نامزدي ما اشتباهه ، يادم رفت وگرنه همون شب انگشتر و پسش مي دادم .
واي اين حرفو نزن طنين ، آدم با تقي به تروقي كه انگشتر پس نميدهو نامزديشو بهم نمي زنه .
مرجان فواد نگاهش به دست مادرشه .
ازدواج كنه درست ميشه .
آمديم نشد .
تو چقدر منفي نگري ... گوشي رو بدم بهش ، دلش برات تنگ شده ، گناه داره به خدا .
از پس تو بر نميام.
فدات بشم ، گوشي .
الو ، طنين .
بله .
سلام خانمم ، خوبي ؟
...
با من قهري ؟
...
تو بايد شرايط منو در كني .
فواد تو اشتباه كردي ، قبول داري .
آره ولي تو هم مقصري .
من مقصرم ؟ تو انتظار داري مثل گاو سرمو بندازم پايين .
اون مادرمه ،من نمي تونم به مادرم بي احترامي كنم .
اون بي احترامي كرد چي ؟ متاسفم برات هنوز بچه اي ... فواد بي احترامي با دخالت فرق داره ، مادرت يك آدم چشم و گوش بسته مي خواد كه اگر بهش گفت بشين بشينه بگه پاشو پاشه بگه بمير بميره . من نمي تونم اينطوري بار نيومدم .
تو فقط جلوي مامان اينطوري باش تو زندگي خصوصي خودمون هر كاري خواستي بكن .
مگه نمي گي قراره طبقه بالاي مامانت زندگي كنيم پس مادرت هميشه تو زندگيمون حضور داره و ما زندگي خصوصي نداريم ... اينو قبول كنم شغلم چي ، من شغلمو دوست دارم .
حالا بعدا درباره شغلت حرف مي زنيم .
نه حالا بايد به نتيجه برسيم .
پشت تلفن نميشه ، بيام دنبالت بريم بيرون .
نه .
طنين لج نكن .
فواد تو بايد ياد بگيري مادرت جاي خودشو داره و همسرت هم جاي خودش رو ، نمي توني بين احساسات مادرت با دخالت هاش ديوار جدايي بكشي .
من نمي تونم توي روي مادرم بايستم .
واي فواد ، تو چرا حرف خودتو ميزني .
چرا فقط تو باهاش مشكل داري و بقيه ندارند .
چون بقيه مي خوان خر باشن و خر بمونند اما من نمي تونم .
تو داري به خانواده من توهين مي كني .
آره ، چون اون شب خيلي به من توهين شد .
تو هم جواب دادي و ساكت نموندي .
نه ، من جواب ندادم اگر مثل مادرت توهين مي كردم خوب بود . من فقط از حقم دفاع كردم ، مادرت مي خواد همه برده اش باشن اما من نيستم .
مادرم دلسوز زندگي ماست .
اين دلسوزي نيست سلطه گريه .
بيا فراموش كنيم .
...
قبول مي كني .
به شرطي كه تكرار نشه ... درضمن ما به اين زودي ها عقد نمي كنيم .
چرا ؟
چون مي خوام با شناخت وارد زندگيت بشم .
مادرم ...
مادرت چي ؟
قبول نمي كنه .
ميل خودته ، اين شرط منه وگرنه همين حالا همه چيزو تمام مي كنيم .
باشه يه كاري ميكنم ولي تو بايد ...
چرا ساكت شدي ؟
بريم خونه ما ... مادرم ازت دلخوره .
منظورت رو واضح بگو ؟
مياي از دل مامانم در بياري .
از من انتظار داري بيام به پاي مادرت بيفتم و بگم منو ببخش ... چرا ؟ من كاري نكردم ، اصلا حرفشو نزن ، من غرورم را خيلي دوست دارم .
باشه ... اما تو روي منو زمين زدي .
...
شب مياي بريم بيرون .
نه ... نيمه شب پرواز دارم .
خدانگهدار.
گوشي را روي دستگاه گذاشتم و سرم را در دست گرفتم . فواد رو با حامي مقايسه كردم و چقدر با هم فرق داشتن ، اون محكم و مرد بود و اين يكي سست و بچه . چقدر دلم براش تنگ شده اما نبايد بهش فكر كنم ، اين روزها خيلي بي تابشم . يكي از عكساش رو از آلبوم طناز برداشته بودم ، همون عكسي كه توي كوه گرفتيم و هر چهارتامون هستيم . حالا بايد سعي كنم اون احساسو به فواد منتقل كنم . دستي را روي سرم حس كردم ، دست تابان بود .
چي شده آجي جون ؟
هيچي ... داري جايي ميري .
آره قراره با بچه ها فوتبال بازي كنم.
برو مواظب خودت باش.
روي تخت طناز يك رمان بود به زبان اصلي ((ربل اين لاو )) برداشتم و چند ورق خواندم اما حوصله نداشتم و گذاشتمش سر جاش ، بعد عكس حامي رو از لاي قاب عكسي كه تعبيه كرده بودم بيرون كشيدم و روبروم گذاشتم و به آن خيره شدم .
حامي بقدري دوستت دارم كه نمي تونم ازت متنفر شم ، تو با تارو پودم چه كردي كه هنوز تو روياي مني . نامزدم را با تو مقايسه مي كنم و هنوز چشمم به در كه بيايي و مثل يه ناجي نجاتم بدي . وقتي به روزهاي با تو بودن فكر مي كنم با اينكه پرعذاب ترين روزهام بود اما باز هم برام شيرينه ، تنها خاطرات ارزشمند من ... حامي تو شخصيتم را لگدمال كردي اما باز هم برام عزيزي ، مني كه غرورم را با هيچ چيز عوض نمي كنم پس تو رو از خودم بيشتر دوست دارم . من به فواد بله گفتم و حالا هم تا آخرش هستم ، تا جايي كه بن بست برسم . من عجله كردم اما تو مقصر بودي چون مي خواستي غرور شكسته ات رو ارضا كني اما آينده منو خراب كردي .
چيه باز غمبرك زدي ؟
عكس حامي رو ، زير رو تختي هل دادم و گفتم :
كي آمدي ... اين روزا يه ورد مي خوني غيب ميشي ، دوباره ورد مي خوني ظاهر ميشي .
از دلسوزي هاي شماست خواهر بي معرفت ،تو حتي براي خريد يك سر سوزن با من همراهي نكردي .
بده نمي خوام تو كار عروس و داماد دخالت كنم .
بحث عروس و داماد نيست ، بگو فواد دمم را لگد كرده .
تو چرا مثل خاله زنكها سرك ميكشي تو زندگي من .
نيازي به سرك كشيدن من نيست ... رنگ رخساره خبر مي دهد از سر درون .
بالاخره كدو تالاررو ، رزرو كردي ؟
با احسان صحبت كردم تالار نمي گيريم ،خونه شون به اندازه كافي بزرگه و عروسي رو اونجا مي گيريم و چون همسر شما شغل حساسي داره از حالا بهش بگو با وقت قبلي عروسي ما دعوته .
اين عين جمله مادر فواد در شب خواستگاري بود ، حرفي نداشتم بزنم و فقط به طناز نگاه كردم .
تو تصميم نداري براي عروسي من لباس تهيه كني ،بايد بهترين لباسو بپوشي .
حالا كو تا عروسي ، يك ماه و نيم فرصت دارم .
اگر بهانه نمياري بيا بريم آپارتمان ما رو ببين ، نكنه اونو هم مي خواي بزاري شب عروسي .
مگه كامل شده ؟
تقريبا ،هرچند يكسري خرده ريز مونده .
مامان رو هم ببريم .
مامان ديده ، اما باشه سه تايي ميريم
كيفم را روي ميز گذاشتم و گفتم :
فواد ، من ميرم دستامو بشورم .
غذا چي سفارش بدم ؟
هرچي مي خوري فرقي نمي كنه .
دستامو شستم ،وقتي برگشتم فواد همچنان منو به دست بود و گارسون بالاي سرش منتظر ايستاده بود . روي صندليم نشستم و از داخل جعبه دستمالي بيرون كشيدم و گفتم :
چرا سر در گمي ؟
نمي تونم ، بيا خودت يك چيزي سفارش بده .
منو را از دستش گرفتم و گفتم :
شينسل خوبه ؟
خوبه .
آقا دوتا شينسل با سالاد ، براي دسر من ژله مي خورم تو چي فواد ؟
براي من هم ژله پرتغالي بياريد .
از داخل كيفم سه تا كارت بيرون آوردم و جلوي فواد گذاشتم .
اين هم كارت عروسي طناز ، از همه زودتر شما دعوت شدين تا با شغل حساستون تداخل پيدا نكنه و اين دو تا كارت هم براي خواهر و برادرته ... عروسي دو هفته ديگه ست .
مادرم فكر نكنم بياد .
بعد ازاتفاق اون شب ، من ديگه پا به خونه فواد نذاشتم و ديداري نبود با فواد داشه باشم كه اون از من نخواسته باشه براي عذرخواهي از مادرش به خونشون برم .
يعني هيچ كدوم شما نمي آييد .
من ميام ، بقيه رو خبر ندارم .
مامانت شمشير رو از رو بسته .
اين تويي كه شمشيرو از رو بستي .
من با مارت مشكل ندارم تا زماني كه پا تو كفشم نكنه .
مادر من ، از سر دلسوزي حرف ميزنه .
تو ميگي دلسوزي ، من دلم نمي خواد دلسوزم باشه .
باشه غذاتو بخور ، سرد ميشه .
بر خلاف تعارف فواد ،خودش نمي خورد و با غذاش بازي مي كرد .
چيزي شده فواد ؟
نگاهي به من انداخت و گفت :
بعد از ازدواج تو و طناز ، تكليف مامانت و تابان چي مي شه ؟
خب معلومه با من زندگي مي كنند .
چي ؟ با تو .
آره .
ولي مامانم .
باز هم مامانت ؟ مامانت چي .
در اون صورت بايد خونه شما زندگي كنيم .
چشمامو تنگ كردم و به فواد نگاه كردم ، توي اين يك ماه و نيم فهميده بودم آدم مقتصديه و از روي حساب خرج مي كنه و بدون اجازه مادرش هم پلك نمي زنه حتما مادرش باز برام خواب ديده .
فواد حرفتو بزن ،چرا لقمه رو دور سرت مي چرخوني ؟
رسيدگي به تابان سخته اما خب ميشه تحمل كرد .
چرا براي سخته اما براي احسان نيست . احسان چنان صميمي با تابان برخورد مي كنه كه نگو اما تو حتي كسر شان ميدوني بياي بالا به مادرم سلام كني حالا تابان بماند ، اين بچه هنوز به تو به چشم يه غريبه نگاه مي كنه .
احسان يك سال و نيم داماد شماست و من يك ماه و نيم .
احسان از روز اول با تابان رابطه صميمانه داشت .
چرا با من اين رابطه رو برقرار نكرد ؟
تو خودت را كنار كشيدي .
من ازش خوشم نمياد .
تو از كدوم يكي از اعضاي خانوادم خوشت مياد .
تو .
خسته نباشيد ... خانواده من يعني فقط خود من .
من مي خواستم چيز ديگه اي بگم حرف به اينجا كشيد .
قاشق رو داخل بشقاب رها كردم و گفتم :
گوشم با شماست .
طنين ، مادرت به رسيدگي نياز داره .
مگه ما كوتاهي كرديم .
نه ، حالا كه طناز ازدواج مي كنه و تو هم دل از شغلت نمي كني .
خب ؟
بهتر نيست مامانت را بسپاري به يك آسايشگاه .
چي گفتي ؟
ميگم اگر مادرت را ببريد آسايشگاه براي ...
ساكت شو .
طنين گوش كن .
نمي خوام گوش كنم ... تو گوش كن دخالت مامانتو ،بي عرضگي خودتو ،بچه بودنتو و خساستتو همه رو تحمل كردم و بي حرمتي به خانوادمو ناديده گرفتم اما مامانم رو نمي تونم دور بندازم .
من نگفتم ...
گفتي مامانتو ببر آسايشگاه ، اين يعني چي فواد ؟ ... من وتو به درد هم نمي خوريم .
طنين زود نتيجه گيري نكن .
يك ماه و نيم زمان كافي بود .
طنين ،تو خيلي عجولي .
فواد توي اين مدت به همه چيز فكر كردم ،من نمي تونم تا آخر عمر دستورات مادرتو تحمل كنم . من نمي تونم از مادرم بگذرم ، نمي تونم به خاطر اينكه از احسان خوشت نمياد با خواهرم قطع رابطه كنم ... فواد ، من و تو خيلي فاصله داريم و دنياي ما با هم فرق مي كنه .
انگشتر رو از انگشتم بيرون آوردم و روي ميز گذاشتم و خودم را از اين بند راحت كردم و فواد به مادرش سپردم تا براي او زني فرمانبردار و مطيع حرفهاي خود پيدا كند .
***
ظرف شكات را به آخرين مسافر تعارف كردم و بعد از بررسي كمربند ايمني ،روي صندلي مخصوص كنار مرجان نشستم و كمر بندم را بستم .
طنين .
حرف نزن .
ا ، من مي خوام حرف بزنم .
حرف نمي زني چرند ميگي .
دست شما درد نكنه .
خواهش مي كنم قابلي نداشت .
طنين گوش كن ... قول ميدم بعد ديگه درباره اش حرف نزنم .
گوش نمي كنم ، چون مي دونم مي خواهي چي بگي .
اگر گوش نكني اين پسره به من و سيصد تا مسافر رحم نمي كنه و هممون رو مي فرسته سينه قبرستون .
اون بدون اجازه مامان جونش اين كار و نمي كنه فقط در حيرتم مامان جونش چطور آمده خواستگاري من .
چون به تو علاقه داشت مادرشو راضي كرده بود ... اون هنوز هم به تو علاقه داره .
من از اول هم بهش علاقه نداشتم اما اين فرصت رو به اون دادم علاقمندم كنه ،نه تنها علاقمند نشدم بلكه ازش متنفر شدم ... مرد هم اين همه بي عرضه .
من حرف تو رو قبول دارم ، بهروز كلي باهاش صحبت كرده و قول داده عوض شه .
اون بيست و هشت سال با اين خصوصيات رشد كرده و بيست و هشت سال هم طول مي كشه تا تغيير كنه ، من دوست ندارم عمرمو هدر بدم كه شايد اين آقا تغيير كنه .
طنين ، فواد پسر خوبيه .
شايد اون يك خلبان خوب ، يه دوست خوب يا فرزند خوبي باشه اما همسر خوبي نمي تونه براي من باشه.
تو بهش وقت بده ، حتما همسر خوبي هم ميشه .
حالا كه هيچ خبري نيست مي گه مادرتو بزار آسايشگاه ، صد در صد فردا ميگه تابانو بفرست خوابگاه بهزيستي .
اون يه حرفي زد تو چرا بزرگش مي كني .
يكي از راه نرسيده بگه مامانتو از خونه اش بيرون كن ، چكار ميكني .
مگه نمي گي فواد بچه ست ،خب تو اين حرفشو بزار پاي بچگيش .
مرجان به يك مرد بيست و هشت ساله نمي شه گفت بچه .
تو هم شدي گربه مرتضي علي ، از هر طرف مي ندازنت چار چنگولي بيا زمين .
مرجان ، تو تا به حال مادر فواد رو ديدي ؟
نه .
يك بار برو ديدنش ، يك خانم رئيس تمام عياره و وقتي اون هست هيچ كدومشون جرات نفس كشيدن ندارند .
شايد خواسته گربه رو دم حجله بكشه .
گربه كشته شد و مراسم ختم و هفتم و چهلمش هم تمام شد ، شما چرا دست از سر قبرش بر نمي داريد .
فواد كه گفت خونه مامان تو زندگي مي كنه تا از مامانش دور باشي .
فوادخان براي تصاحب خونه مامانم اين حرفو زده وگرنه عاشق چشم و ابروي من نيست .
فواد تو اين يك هفته از خواب و خوراك افتاده .
زمان بهترين درمانه ، به مرور فراموش مي كنه .
عشق فراموش شدني نيست .
مرجان راست مي گفت چون درد من هم درد عشق ، عشق به حامي .
سرم رو پايين انداختم و در حالي كه با انگشتام بازي مي كردم ، به جاي چهره حامي قيافه فواد در ذهنم نقش بست .
خب ، حرف آخرت چيه ؟
مرجان دست از سرم بردار ، من و فواد وصله تن هم نيستيم ... پاشو ،بايد صبحانه سرو كنيم .
وقتي از كار فارغ شديم ، مرجان دوباره شروع كرد.
نمي خواستم اينو بگم ، اما فواد اعتقاد داره به خاطر يه خواستگار پولدارتر اونو ول كردي و همه اين حرفات بهانه ست .
فواد ... استغفرالله .
طنين ، تو داري به عشق فواد اهانت مي كني .
اون به شخصيت من اهانت كرده ، نگو نه .
تو خيلي آتيشي هستي و زود جوش مياري .
مرجان خسته ام ،بخدا خسته ام ، من براي خودم سختي ها و مسئوليت هايي دارم . من خيلي فكر كردم توي اين مدت نامزدي با فواد ، همه جوانب رو سنجيدم ... فكر مي كني برام بهم خوردن اين نامزدي ضربه نبوده ، من هنوز جرات نكردم به خانوادم بگم ... مرجان خواهش ميكنم ولم كن ، اگر براي دوستيمون ارزش قائلي ديگه پي اين موضوع رو نگير ...
طنين بيا يكبار ديگه به فواد فرصت بده .
مرجان ديگه همه چيز تمام شده .
ديروز دلم براش سوخت ... گريه مي كرد ، به خاطر تو گريه مي كرد .
اشك تمساح بود .
طنين بي رحم نباش .
عاقل بودن بي رحمي نيست ... خوبه ما ازدواج كنيم چند سال بعد با بودن بچه به اينجايي كه حالا هستيم برسيم .
از كنار مرجان بلند شدم ، هر چه كنارش نشينم او همين حرفارو تكرار مي كنه . كنار خانم معظمي ، همكار ديگه ام نشستم .
چه عجب خانم نيازي ، منو تحويل گرفتيد .
اين مرجان به آدم مهلت نمي ده .
پس از دست مرجان فرار كردين ؟
اي يه همچين چيزي .
مرجان ، دختر خوش صحبتيه .
ديگه از خوش صحبتي گذشته ... شنيدم به زودي باز نشست مي شيد .
آره ديگه ، خودمم خسته شدم و اصلا نفهميدم بچه ها چور بزرگ شدن .
حالا به جاش بزرگ شدن نوه هاتون رو مي بينيد .
واي نمي دوني چقدر نوه شيرينه ، مخصوصا اگر دختر باشه و شيرين زبون .
خدا ببخشه براتون .
شما هم ازدواج كنيد و بزاريد مادرتون طعم شيرين اين نعمتو بچشه .
فعلا خواهرم از من جلوتره .
هر گل يه بويي داره .
حالا مامانم بوي اون گل رو به شامه اش بفرسته تا گلهاي بعدي .
شنيدم با كاپيتان ارسيا نامزد شدين خيلي خوشحال شدم ، اما ديروز مرجان گفت شما نامزدي رو بهم زدين .
اي مرجان پليد همه جا ، جار زده پس بي خود نبود اين همه حسن ، حسين مي كرد مي خواست به اينجا برسه ... از دست اون واعظ فرار كردم ، گير واعظ ديگه اي افتادم .
با هم تفاهم نداشتيم خانم معظمي .
آدم نبايد زود تصميم بگيره ، توي نامزدي از اين قهر و آشتي ها زياده .
بحث سر قهر و آشتي ، ناز و ناز كشي نيست . ما با هم تفاهم فرهنگي نداشتيم ، شما كه خانم با تجربه اي هستين و مي دونيد چي مي گم .
مي دوني عزيزم ، تنها مردي كه نميشه دخالت كرد مسائل مربوط به ازدواج و اختلاف زن و شوهري ... تو هم دختر عاقلي هستي و حتما اين تصميمت منطقيه ، من دوست ندارم نصيحتت كنم اما فقط ميگم براي تصميم گيري هيچ وقت عجله نكن چون بعضي تصميمات غير قابل جبرانه .
به سلامت فرود آمديم و به قول مرجان (( يك سر راه بي خطر گذشت ، خدا به داد ما برسه با اين خلبان عاشق چطور مي خواهيم برگرديم )).
نظرات شما عزیزان: